اگر جرأت داری سری به اینجا بزن! +عکس
تاریخ انتشار: ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۷۰۸۱۶۲۸
گاهی برای اینکه تاریخ و وقایعی که در آن به ثبت رسیده را درست قضاوت کنیم و ببینیم ما کدام طرف ایستادهایم، لازم است بدون هیچ موضعی چشمانمان را ببندیم و با قوه خیال وارد خاطرات و اسنادی شویم که از یک اتفاق به جای مانده. هر چند بعضی اوقات باور کردن آنچه در برههای روی داده در ذهن مادی یک انسان به سختی میگنجد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
چشمهایت را ببند و با راوی همراه شو
اینجا تهران است؛ بین سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷. کوچهای در خیابان فردوسی تهران که انتهایش میخورد به ساختمانی با دیوارهای آجری و درهای سبز رنگ. در ورودی که قرار است از اینجا داخل شوی کوچک است و تو برای وارد شدن باید پایت را چیزی حدود نیم متر بالا بیاوری تا بتوانی داخل شوی. موقع ورود در حالی که به شدت مضطرب هستی و تمام وجودت را نگرانی گرفته دو نفر که تو را همراهی میکنند، با تحکم و بدون اینکه به تو بگویند باید پایت را بلند کنی هولت میدهند به سمت در و بدون اینکه بدانی، ناگهان با صورت به زمین میافتی و دستهایت که با دستبند بسته شده هم نمیتواند مددی برساند.
درب ورودی زندان
این لحظه قرار است با این ورود بفهمی وارد زندان کمیته مشترک شاهنشاهی شدهای. بلندت میکنند. تو همچنان در سرت میگذرد حرفهایی که در مورد شکنجه در ساواک شنیدهای چقدر میتواند راست باشد و از آن بدتر نکند زیر این فشار و سختی لب از لب باز کنی و دوستانت را لو بدهی.
فرقی ندارد تابستان آمده باشی یا زمستان
چشمانت هنوز بسته است. فرقی ندارد تابستان آمده باشی یا زمستان. هوا در این ساختمان مخوف، به خاطر مدل سازهاش همیشه سرد است. حالا لباسهایت را از تن در میآورند و تو برای خوشامدگویی و اینکه حساب دستت بیاید اینجا کجاست وارد صفی میشوی که همه به نوبت ایستادهاند و شلاق میخورند. در این ساختمان مخروطی شکل که به دست آلمانها ساخته شده صدای زندانیها و فریادشان که میتوانست گوش فلک را کر کند در فضای داخلی میپیچد، اما به هیچ عنوان از بیرون کسی چیزی نمیشنود.
شلاق که خوردی وارد ساختمان میشوی. بدون اینکه جایی را ببینی و باز درهایی مقابلت هست که نیم متر باید پایت را بلند کنی تا از آن رد شوی و تو، چون از این موضوع باز هم بیخبری مجددا با صورت به زمین میخوری. با این فرق که الان پاهایت هم زخمی است و سوزش شلاق اجازه درست راه رفتن را با پاهای خونی نمیدهد.
داخل که شدی چشمانت را باز میکنند و یک دست لباس زندان میگیری که رنگ مشخصی هم ندارد، اما شاید یک جوری طوسی است. دمپایی پلاستیکی را پایت میکنی و آماده میشوی برای مراحل بعدی شکنجه. تا این مرحله فرقی نمیکند چطور فکر میکنی و اهل کدام طرف هستی. مذهبی، مارکسیست، کمونیست و مجاهدین خلق؟ تفاوتی ندارد. اما از اینجا به بعد است که عیار اعتقادت به راهی که میروی سنجیده میشود. آنجاست که مقابل دکتر حسینی! بالاخره کوتاه میآیی مگر آنکه بدانی واقعا چه هدفی را دنبال میکنی. اینجاست که یکی میشود مراد نانکلی که چشمش هم بر اثر شکنجه تخلیه میشود و جان میدهد، اما زبان باز نمیکند؛ مبادا مبارزین دیگر به درد سر بیفتند؛ و دیگری میشود مسعود رجوی، مثلاً از گندههای مجاهدین خلق! که بعدها گندش در میآید و سندش رو میشود که دست به دست ساوک داده، زیرا تحمل ماندن در اتاق حسینی را ندارد.
سند همکاری مسعود رجوی با ساواک
البته زبان بستن در مقابل دکتر حسینی (که البته اسمش محمدعلی شعبانی است و چهار کلاس بیشتر سواد ندارد) و آن اتاق با دیوارهای سیاه، واقعا کار شاقی بود و از هر کسی بر نمیآمد. او غول پیکر و کریه منظر بود. حسینی دورهاش را زیر نظر شکجهگران اسرائیلی گذرانده بود که الحق نشان داد شاگرد خوبی بوده. تخصصش در زدن شلاق بود و بلد بود چطور کابلها را موازی بزند که پای زندانی زود بیحس نشود.
بعد اگر همچنان زبان باز نکنی تو را روی صندلی آپولو مینشاند و کف دست و ساق پایت را زیر گیرههای آن پرس میکند و کلاه آهنی مخصوصی ـ که تا گردن را میپوشاند ـ روی سر قرار میهد. بعد دوباره شروع به زدن کابل میکند؛ کابلی که سرش افشان است و موقع اصابت به کف پا، نوک آن روی پا برمیگردد و موجب کنده شدن گوشتهای آن میشود. گاهگاهی هم با شیئی چوبی یا فلزی ضربهای به کلاه وارد میکند تا صدای بسیار وحشتناکی در آن ایجاد شده و در گوش زندانی بپیچد که فوق العاده آزاردهنده است؛ شکنجهای است مضاعف بر سایر شکنجهها.
صندلی آپولو و تخت الکترونیکی
اگر باز هم زبان متهمی مثل عزت مطهری باز نشد، مرحله بعد روی تخت الکترونیکی میخواباند. یک نفر روی شکم مینشیند و زیر تخت منقلی از آتش روشن میکنند تا قسمتهای حساس بدن بسوزد.
البته تنوع برای باز کردن زبان زندانیها فراوان است و تو فکر میکنی خدایا این مدل شکنجه چطور میتواند از اولاد آدم برآید؟ اتاق دیگری در این ساختمان مرموز پایتخت وجود دارد که شخصی به نام هوشنگ منوچهری حکمران آنجاست. او زندانی را داخل قفسی میکند تا اولا با تحقیر به او بگوید که بیرون از اینجا هر که میخواهی باش، اما اینجا جایت در قفس است و سپس بدنش را بسوزاند.
در حیاط استوانهای کمیته، نردهای از زمین تا بام حیاط نصب شده. متهم برهنه در حالی که دیگر جانی برای کتک خوردن ندارد به این نردهها آویزان میشود تا صدای ناله و فریادش آرامش روانی بقیه افراد را از بین ببرد.
زن و مرد در اینجا فرقی ندارد و حتی گاهی زنی خیلی سختتر از مردها شکنجه میشود. خودت را بگذار جای مرضیه حدیدچی دباغ. او که سختترین شکنجه را نسبت به دیگر زندانیان چشیده و از شکنجه دختر ۱۴ سالهاش رضوانه میگوید: «رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانشآموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی میپرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش میشد با دوستانش جمعآوری کرده و در دفترچهاش مینوشت. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانهای برای دستگیریاش شده بود.
شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوفآور بود. دائم به خود میلرزید و دستش را به دستان من میفشرد. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی بایستی برای حفظ روحیه دخترم، خودم را استوار و مسلط نشان میدادم تا او بتواند در برابر شکنجههایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد... شبی، ماموران به سلول آمدند و با درندهخویی، رضوانه را با خود بردند... لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فرا گرفت. به خود میلرزیدم، بغضم ترکید و گریستم... صدای جیغها و نالههای جگرسوز رضوانه قطع نمیشد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمیرساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟! ساعت ۴ صبح که، چون مرغی پر کنده، هنوز خود را به در و دیوار سلول میزدم... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف سلول خیز برداشتم. وای خدایا! این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح، خونین، دو مامور او را کشانکشان بر روی زمین میآورند. آن قطعه گوشت که به زمین رها شده رضوانه، جگرپاره من است.»
حالا چشمانت را باز کن!
اینها تنها شمهای است از آنچه در زندان کمیته مشترک توسط ایادی رژیم پهلوی بر انسانها گذشته است. قبول دارم که شبیه افسانه است و نمیتوان باورش کرد. با خودت میگویی حتی حیوانها هم نمیتوانند چنین درندهخو باشند. اگر میخواهی ۵۰ سال به عقب برگردی و با چشمان خودت ببینی آنچه را خواندی، باید سری به انتهای کوچه طبس در خیابان فردوسی تهران بزنی و با ورود از همان درب سبز رنگ، اما با چشمانی باز، خودت کلاهت را قاضی کنی در این نقطه از تاریخ، زن و آزادی چطور معنا میشد و طرفدارانش چطور افرادی بودند.
منبع : فارس
باشگاه خبرنگاران جوان وبگردی وبگردیمنبع: باشگاه خبرنگاران
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۰۸۱۶۲۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
از اینجا رانده و از آنجا مانده
مهاجرت یکی از موضوعاتی است که در خانواده فرهنگ و سینما حواشی ایجاد کرده و باید گفت که بسیاری از آنها بهدلیل اینکه از محبوبیت و شهرت قبلیشان فاصله گرفتهاند و به سختی میتوانند در شغل پیشینشان مشغول به کار شوند یا به جایگاهی در همان رده دست یابند که این امر نتیجهای جز پشیمانی برای آنها ندارد.
به گزارش خبرگزاری ایمنا، «خودم بودم که به همه چیز پشت پا زدم، من سالها مدیر یک پردیس سینمایی به نام چهارسو بودم که متعلق به بنیاد ۱۵ خرداد بود، من از طرف بنیاد دعوت به کار نشده بودم، اما به عنوان هنرمندی که کار مدیریت فرهنگی را میدانست مرا برای همکاری انتخاب کردند، همچنین دو سال متوالی رئیس کاخ جشنواره بینالمللی فجر بودم و این چیزیست که نمیتوانم انکارش کنم.» این بخشی از صحبتهای اشکان خطیبی بازیگر سینما است که سال گذشته از ایران به ایتالیا مهاجرت کرد.
وی به تازگی در مصاحبهای اظهار کرده است: «بسیاری از افراد معتقدند که هنرمندان و بازیگران به سادگی میتوانند مهاجرت کنند در حالی که اینطور نیست؛ واقعاً تا پای از دست دادن همهچیز رفتم؛ نزدیک به یک سال طول کشید تا با پادرمیانی مستقیم وزیر امور خارجه ایتالیا توانستم نجات پیدا کنم، هر روز که بیدار میشوم با مشکلات متعددی دست به گریبانم و در حال حاضر تحت درمان هستم، در کنار اینکه نمیتوانم جسم و ذهنم را برای کار کردن آماده کنم باید در این فکر باشم که شغل دیگری در کنار کارم انتخاب کنم تا بتوانم هزینههای زندگیام را تأمین کنم؛ به هر حال زندگی کردن در اروپا کار راحتی نیست. از کارهایی که در ایتالیا انجام میدهم رضایت ندارم و به کیفیت کارهایم در ایران نیست؛ این ارتقا مشخصاً اتفاق نیفتاده و بدتر هم شده، دلیل این اتفاق هم این است که نزدیک به شش سال است که بهعنوان بازیگر روی صحنه نرفته نرفتهام»
خطیبی بیان کرده است «شرایط واقعاً سخت است، عمر بسیار کوتاه است و بهایی که من در این برهه از زندگیام دادم بهای بسیار سنگینی بود که به قیمت از دست دادن خیلی چیزها تمام شد؛ من خانوادهام را از دست دادم، اصلاً دوست نداشتم وقتی انتخاب الآنم را در کفه ترازو با گذشته قرار میدهم آنچه در گذشته داشتم سنگینتر شود. ما باید یاد بگیریم به اشتباهمان اذعان کنیم هرچند این این اتفاق به روند اجتماعی مربوط میشد که من هم بخشی از آن بودم.»
خانه امنی که بر سر کاسبان خون مردم آوار شدمهاجرت هنرمندان یکی از موضوعاتی است که در سالهای اخیر در خانواده بزرگ فرهنگ و سینما ایران حواشی ایجاد کرده است؛ کشورهایی مانند ایتالیا، فرانسه، کانادا، دبی، هلند و آلمان مقصد اصلی بازیگرانی است که قصد مهاجرت از ایران را دارند اما باید گفت که بسیاری از آنها بهدلیل اینکه از محبوبیت و شهرت قبلیشان فاصله گرفتهاند به سختی میتوانند در شغل پیشینشان مشغول به کار شوند یا به جایگاهی در همان رده دست یابند.
یکی از واضحترین مصادیق این امر را میتوان لغو برگزاری تئاتر «خانه امن» در نیویورک بیان کرد؛ بیستویکم اکتبر سال ۲۰۲۳( مهر ۱۴۰۲) قرار بود این نمایش در سالن تیلس سنتر نیویورک با بازی حمید فرخنژاد، مهناز افشار، برزو اجمند و… به روی صحنه برود، اما طبق اخبار منتشر شده با خالی ماندن ۸۵ درصد از صندلیهای صحنه، تیکتمستر که متولی فروش بلیت این برنامه بود، به دلیل کم بودن استقبال نمایش این نمایش خبر از لغو آن داد و اعلام کرد «این رویداد کنسل شده، لازم نیست شما کاری انجام دهید، خودمان پول شما را برمیگردانیم.»
روایتی از چهرههای غمگین تورنتو!یکی دیگر از این مصادیق، ارژنگ امیرفضلی بازیگر، کارگردان، تهیه کننده و صداپیشگی ایرانی بود که پیشتر در آثار مرضیه برومند، اخراجیها و شام عروسی هنرنمایی کرده بود و تازگی به تورنتو کانادا مهاجرت کرده است؛ ویدئویی که این طنزپرداز ایرانی اخیراً از وضعیتش در تورنتو خبر میدهد مورد توجه کاربران در شبکههای اجتماعی قرار گرفته است؛ وی در این ویدئو به بررسی هزینههای زندگی و شرایط سخت زندگیاش در تورنتو میگوید: از صبح تا حوالی پنج و شش بعد از ظهر کار میکنم و ماهانه سه هزار دلار درآمد دارم؛ اگر بخواهم خانهی دو خوابه ای اجاره کنم تمام ۳۰۰۰ دلار را برای اجارهی آن باید بپردازم، یک خانه تک خوابه در مکان معمولی شهر ماهانه ۲۴۰۰ دلار اجاره دارد.
این بازیگر ادامه میدهد: نمیتوانم در تورنتو خودرو شخصی داشته باشم و حمل و نقل عمومی ماهانه ۱۰۰ دلار از درآمدم را به خود اختصاص میدهد، همچنین با محاسبات دیگر و اظهاراتی که در مورد هزینه قبضها، تفریحات حداقلی و خوراک انجام میدهد به مخاطبین میگوید که شرایط زندگیاش در تورنتو با دشواریهای جدی همراه است.
امیرفضلی در پایان اذعان میکند: بسیاری از افرادی که مهاجرت میکنند چارهای ندارند جز اینکه بگویند خیلی خوشبختند و اینجا همه امکانات در دسترس است اما خیابانهای اینجا مانند ایران است، بعضی آدمها چهرهی شادی دارند و بعضی دیگر غمگینند هرچند به نظر میرسد تعداد آدمهای غمگین در خیابانهای ایران بیشتر باشد اما اخیراً به خاطر افزایش سرسامآور قیمتها در کانادا تعداد چهرههای غمگین در خیابانهای تورنتو هم بیشتر شده است.
از نقشآفرینی در مختار تا راننده آمبولانس در کانادااز دیگر هنرمندان نامآشنایی که مهاجرت مهر پایانی به کارنامه حرفهایشان در ایران بود میتوان شبنم فرشادجو، ویشکا آسایش، فریبرز عربنیا، لیلی رشیدی و پرستو صالحی را نام برد؛ شبنم فرشاد جو که پیش از این لوح تقدیر بهترین بازیگر زن در جشنواره فجر و تندیس بهترین کارگردانی را در پنجمین دوره جشنواره تئاتر بانوان دریافت کرده بود هم اکنون در تورنتو کانادا به برگزاری کلاسهای بازیگری مشغول است.
ویشکا آسایش که خیلیها از را با بازی درخشانش در سریال «امام علی (ع)» و نقش خانم دارابی در «ورود آقایان ممنوع» میشناختند هم اکنون در پاریس ویدئو هایی هنگام ورزش و کوهنوردی از خود منتشر میکند و به کار رو به روی دوربین علاقهای نشان نمیدهد.
فریبرز عربنیا بازیگر نقش مختار در سریال «مختار نامه» و بازیگر نقش شهید چمران در سینمایی «چ» در صفحه شخصیاش خود را با افتخار راننده بیماران در کانادا معرفی میکند؛ لیلی رشیدی هنرمند سینما و تلویزیون به برگزاری کلاس بازیگری برای کودکان در دبی میپردازد و پرستو صالحی در ویدئویی که از خود منتشر کرده به دلتنگی و ابراز علاقه به بازگشت به ایران میپردازد و میگوید که تنهایی و غربت دیگر برایش قابل تحمل نیست.
دیدن اتفاقاتی از این دست و شرایط سخت زندگی برای هنرمندانی که سالها در ایران شریک خاطرههای مردم و پازلی از پیکرهی فرهنگ ایرانی_اسلامی کشورمان بودهاند، اندوه بار است؛ به نظر میرسد برای شکوفایی درخت باطن هر هنرمندی هیچ خاکی همانند خاک کشورش نیست؛ به همین دلیل است که بهتر است هنرمندان در میهن خود به تولید و آفرینش آثار هنری دست بزنند و با افزایش بصیرت و بینش خود مرعوب و مجذوب وعدههای پوشالی خارجنشینان نشوند.
همچنین میتوان از مدیران فرهنگی تقاضا داشت که با انعکاس حقیقت مهاجرت هنرمندان سبب دامن زدن به این اشتباه جبران ناشدنی در حوزهی فرهنگ نشوند و با تبیین تبلیغات مخرب و دروغ پردازیهای رسانهای معاندان از جناحگیری غیر اندیشه ورزانه و اقدامات لحظهای و احساسی هنرمندان که ضربهی سنگینی به خود ایشان و فرهنگ و سینمای کشور وارد میآید جلوگیری کنند چرا که بیان چنین مصادیق و آیندهای برای این افراد غیرقابل پیشبینی نبود و پیش از این نیز شاهد چنین مواردی بودیم، بازیگرانی که اتفاقات سیاسی را دستاویز کردند تا از کشور مهاجرت کنند و در نهایت موردی جز پیشمانی برای آنها باقی نماند.
کد خبر 748608